گزیده جستار: بر اساس حکمت نهفته در ضربالمثل قدیمی سریلانکایی ابتدای این نوشتار، قطعاً عشقورزی فیلها (امریکا و چین) برای علفها (ازجمله کانادا و مکزیک) مفیدتر از جنگ میان فیلها جهت توقف تهدید نظم مستقر بینالمللی لیبرال است.
اين نوشتار در تاريخ بیست و چهارم اردیبهشتماه ۱۴۰۱ در روزنامه آفتاب یزد منتشر شده است.
اثر عشقورزی فیلها (آمریکا و چین)
بر علفها (کانادا و مکزیک)
حکمت نهفته در یک ضربالمثل قدیمی سریلانکایی را به خطر بسپارید: «هنگامیکه فیلها میجنگند، علفها رنج میبرند و هنگامیکه فیلها عشق میورزند، بازهم علفها رنج میبرند».
میان نظم درونی لیبرال و نظم بینالمللی لیبرال تمایز اساسی وجود دارد. «نظم سیاسی» دلالت بر یک صور فلکی دارد که ایدئولوژی، سیاست و دورههای انتخاباتی را داراست که سیاست هر کشوری را در مسیر قرار میدهد که بتواند دوره یا سیکلهای انتخاباتی چندساله را تحمل کند.
بر همین اساس گری گرستله (Gary Gerstle) در کتاب اخیرالانتشار خود «ظهور و سقوط نظم نئولیبرال» (The Rise and Fall of the Neoliberal Order) در رابطه با «آمریکا و دنیا در عصر بازار آزاد» (America and the World in the Free Market Era) آورده است که آمریکا در صدسال اخیر دو نظم درونی سیاسی لیبرال داشت: «نظم نیودیل» (New Deal) که در دهههای 1930 و 1940 ظهور کرد؛ در دهههای 1950 و 1960 تاج بر سر خود گذاشت و در دهه 1970 سقوط کرد. «نظم نئولیبرالی» که در دهههای 1970 و 1980 متولد شد؛ در دهههای 1990 و 2000 تاج بر سر خود گذاشت و در دهۀ 2010 سقوط کرد. در قلب هرکدام از این دو نظم سیاسی، یک برنامه مشخص اقتصاد سیاسی قرارگرفته بود. نظم نیودیل بر این آرمان بنانهاده شده بود که اگر سرمایهداری را به حال خود رها کنید ابزارها و لوازمش بلای اقتصادی را به بار میآورند. به همین خاطر آن را باید با یک حکومت مرکزی قوی که قادر باشد سیستم اقتصادی را به نفع مردم اداره کند، مدیریت کرد. برخلاف نیودیل، نظم نئولیبرال بر این اعتقاد بنانهاده شده بود که نیروهای بازار باید از کنترل مقرراتگرایی دولت که مانع رشد، ابداع و آزادی است آزاد کرد. معماران نظم نئولیبرال در دهههای 1980 و 1990 به راه افتادند تا هر چیزی را که نظم نیودیل در فاصلۀ 40 سال ساخته بود خراب کنند. اگرچه روسای جمهور پیشین مثل رونالد ریگان و بوش پدر و پسر، «محافظهکار» بودند و رقبای دموکراتشان مثل بیل کلینتون و باراک اوباما در جبهۀ «لیبرال» حضور داشتند؛ اما همۀ آنها را میتوان بهمثابۀ نئولیبرال توصیف کرد؛ به همان مفهومِ سیاستهای اقتصادی که در بطن خود دربارۀ مهار نکردن سرمایهداری است آنهم با این اعتقاد اصلی که بازارها آن را انجام میدهند. درحالیکه چندین دهه، بازارهایی که مورد ارزیابی نگرفته بودند درنهایت آمریکا را با رویدادهای سنگینی از بحران مالی گرفته تا ظهور دونالد ترامپ و برنی سندرز مواجه کرد که بازتاب مسیری بود که در آن ردهبندیهای سیاسی را تیرهوتار کرده بودند (تجارت فردا، ش. 452، ص. 82).
فرانسیس فوکویاما در مقالۀ اخیر خود (Liberalism Needs the Nation) در مجلۀ فارِناَفِرز تصریح میکند که هرچند تضادی بایسته (Necessary Contradiction) بین نیاز به هویت ملی (National Identity) و جهانگرایی لیبرال (Liberal Universalism) وجود ندارد. بااینحال یک نقطۀ بالقوه قدرتمند در تنش بین این دو اصل وجود دارد. وقتی بر پایۀ ویژگیهای ثابت نگاه میکنیم، هویت ملی میتواند تبدیل شود به ناسیونالیسم سلطهجو و انحصارطلب (Aggressive and Exclusive Nationalism)؛ یعنی آنچه در اروپای دوران نیمه اول قرن بیستم مشاهده شد. به این دلیل جوامع لیبرال نباید گروههای بر پایۀ هویتهای ثابتِ (Fixed Identities) موروثی چون نژاد، قوم یا مذهب را به رسمیت بشناسند.
بهطورکلی «نظم بینالمللی» چیزی نیست جز الگوی غالب تعاملات در سیاست جهانی که وجود یک دستور، قوانین مشترک و اجراشده یا هر درجهای از ثبات را فرض میکند. «نظم بینالمللی لیبرال» به مردم اجازه داده تا سرنوشتشان را تعیین کنند و مجموعهای از قوانین ایجاد کرده تا کل کشورها از آن پیروی کنند. منشور سازمان ملل از استعمار و مداخلۀ خارجی مشروعیتزدایی کرد و مفهوم حق حاکمیت را خلق کرد. اینکه هر ملتی برای آیندۀ خود حق تصمیمگیری داشته باشد، رکن اول نظم بینالمللی لیبرال است. رکن دوم نظم بینالمللی لیبرال، نوعی از قانون و قاعده است که بهتدریج از طریق سازمان ملل و دیگر نهادهای چندجانبه بابت آنچه کشورها میتوانند و یا نمیتوانند انجام دهند گردآوریشده است (چین و غرب، ترجمه علی ایرانمنش، ص. 37).
در همین راستا توماس ال. فریدمن در کتاب پرفروش «جهان مسطح است: تاریخچه مختصری از قرن بیست و یکم»؛ که به تجزیهوتحلیل جهانیسازی در قرن بیست و یکم میپردازد، به تغییر جهت ضروری کشورها، شرکتها و افراد تأکید دارد برای اینکه بتوانند در بازارهای جهانی که در آن تقسیمات جغرافیایی و تاریخی به نحو روزافزونی در حال محو شدن هستند مزیت رقابتی خود را حفظ کنند. نظم بینالمللی لیبرال موجب انباشت ثروت در کشورهایی نظیر چین و هند شده و سایر جهان را نیز ناگزیر به سریعتر دویدن، به دلیل بقا یا حفظ جایگاه موجود، کرده است. او عنوان کتاب خود (The World Is Flat) را استعارهای از دیدن جهان بهعنوان یک زمینبازی دانسته که تمام شرکتکنندگان در این بازی، فرصت برابری دارند. مقصود فریدمن از «مسطح بودن» متصل بودن به مفهوم کاهش موانع تجاری و سیاسی، در پرتو پیشرفتهای تصاعدی فناورانه در حوزه دیجیتال است که تجارت یا تقریباً انجام همه امور را بهصورت آنی برای میلیاردها نفر در سراسر کره زمین ممکن ساخته است.
چین بهوضوح متعلق به مقولۀ نظم درونی لیبرال نیست؛ اما هیچ تناقضی در این مسئله نیست که کشور غیردموکراتیک مانند چین بر مبنای قواعد نظم بینالمللی لیبرال رفتار کند. این حامی نظم بینالمللی لیبرال یعنی ایالاتمتحده است که قاتل اصلی چنین نظمی میباشد؛ زیرا این کشور در حال دور شدن از قوانین محدودکننده خود است. در این نوشتار تعمیم و تحمیل اندیشۀ قتل نظم بینالمللی لیبرال بر کانادا و مکزیک در ارتباط خود با چین توسط آمریکا موردبررسی قرارگرفته است.
1) روابط تجاری کانادا و مکزیک با آمریکا
کانادا و مکزیک به ترتیب بهعنوان دومین و سومین شریک بزرگ تجاری آمریکا هستند و تجارت سالانه هر یک از آنها با ایالاتمتحده بیش از ۵۰۰ میلیارد دلار در سال است و تقریباً با چین و ۲۸ کشور عضو اتحادیه اروپا رقابت میکنند.
سپتامبر 1993 میلادی دولت بیل کلینتون، چهلودومین رئیسجمهور آمریکا، نامهای معتبر به امضای 283 اقتصاددان (شامل 12 نوبلیست اقتصاد) را منتشر کرد که طی آن از کنگره؛ مجلس قانونگذار، آمریکا خواستهشده بود «پیمان تجارت آزاد آمریکای شمالی (NAFTA)» را به تصویب برساند. در آن نامه آمده بود: «این ادعا که نفتا موجب گسیل مشاغل آمریکایی به مکزیک میشود بیاساس است.» همزمان روزنامه لسآنجلس تایمز در گزارشی نوشت: «این نامه در راستای تلاشهای هماهنگ کاخ سفید برای پاسخگویی به انتقادات از این توافق تجاری است، انتقاداتی که توسط روس پِروت، میلیاردر ایالت تگزاس و رقیب مغلوب کلینتون در انتخابات ریاستجمهوری، رهبری میشود. روس پِروت پولهای زیادی خرج میکند تا نشان دهد نفتا باعث نابودی مشاغل آمریکایی میشود». البته بهموجب توافقات پیشتر در دهه 1980 میلادی، تجارت میان آمریکا و کانادا عموماً از تعرفههای تجاری رهایی یافته بود؛ بنابراین عمده جنجالهای نفتا در آمریکا مربوط به آزادسازی تجارت با مکزیک میشد. بیل کلینتون سرانجام در نوامبر 1993 موفق شد تائید نفتا را از کنگره بگیرد و بسیاری از بندهای این توافق در ابتدای سال 1994 به اجرا درآمد. طبق آمارها، درحالیکه واردات آمریکا از مکزیک پیش از نفتا در حال رشد بود، اما از آغاز سال 1994 (پس از اجرای توافق) این روند شتاب مضاعف یافت. همانطور که انتظار میرفت، این رشد عموماً مربوط به کالاهایی میشد که پیش از توافق مشمول تعرفههای تجاری بودند. جالب است بهرغم توجه ویژه ادبیات پژوهشی حوزه نیروی کار روی چین، اما تا سال 2004 مکزیک اصلیترین منبع واردات ارزان به آمریکا محسوب میشد. با این وصف کاخ سفید چند ماه بعد موفق شد نفتا را بهسلامت از صراط کنگره عبور دهد. این قرارداد تجاری در اول ژانویه 1994 به اجرا درآمد.
بر اساس گزارش کنگره ایالاتمتحده، تجارت آمریکا با شرکای خود در نفتا بعد از انعقاد این موافقتنامه بیش از ۳ برابر شده و سرعت بهمراتب بیشتری نسبت به رشد تجارت این کشور با دیگر کشورهای دنیا داشته است. در پرتو این موافقتنامه، آمریکا در دو دهه اخیر با رشد تجارت درون منطقهای روبرو بوده و کانادا و مکزیک به اولین و سومین مقاصد صادراتی این کشور تبدیلشدهاند. کانادا از سال ۲۰۱۶ به دومین شریک تجاری آمریکا تبدیلشده است.
گزارش سالانه سازمان تجارت جهانی نشان میدهد در سالهای اخیر گذشته آمریکا و کانادا مهمترین مقاصد صادرات کالاهای یکدیگر بودهاند؛ به عبارت بهتر در سالیان گذشته این دو کشور مهمترین واردکننده کالاهای یکدیگر بودهاند.
گزارش بانک جهانی حاکی از آن است که این موافقتنامه تجاری درون منطقهای به مکزیک کمک کرد تا فاصله سطح توسعه اقتصادی خود با آمریکا و کانادا را کمتر کند. این گزارش همچنین اضافه میکند، ازیکطرف، نفتا به تولیدکنندگان مکزیکی کمک کرد تا سریعتر با نوآوریهای فناوری آمریکا سازگار شوند و از طرف دیگر بر تعداد مشاغل و کیفیت آنها در مکزیک تأثیر مثبتی داشته است.
به گزارش اکونومیست، گرچه برخی کارخانههای آمریکایی بهخاطر نیروی کار ارزان مکزیکی به تعطیلی کشیده شدهاند، اما درواقعیت آمارها نشان میدهند که این قرارداد ۵ میلیون شغل در آمریکا ایجاد کرده و تنها ۷۰۰ هزار شغل در برخی از ایالتهای آمریکا از بین رفتهاند، بهاینترتیب این قرارداد از میلیونها شغل آمریکایی محافظت کرده است. از طرفی، این قرارداد باعث تقویت قدرت رقابتی آمریکا شد که بدون آن، این کشور نمیتوانست در مقابل رقبای تجاریای همچون اتحادیه اروپا و چین دوام بیاورد. به عقیده صاحبنظران، در دنیایی که روزبهروز به سمت جهانیشدن درحرکت است، آمریکا بیشازپیش به قراردادهای تجاری همچون «نفتا» نیاز پیدا خواهد کرد.
2) روابط تجاری کانادا و مکزیک با چین
در کانادا و مکزیک قطعاً میدانند که سیاست یکجانبهگرایی آمریکا چیست چراکه بهنوعی مجبور به امضای توافق تجاری جایگزین نفتا با آمریکا شدند. معاملهای تجاری که درواقع نهتنها مانع میشود که کانادا و مکزیک وارد توافق تجاری با پکن شوند؛ بلکه مانع مذاکرات با پکن نیز میشود.
پس از گذشت نزدیک به سه دهه، دونالد ترامپ نیز برای پیروزی در انتخابات ریاستجمهوری 2016 روی مخالفت با این قرارداد حساب باز کرد. او در اولین مناظره انتخاباتی خود گفت: «نفتا اگر بدترین توافق تجاری امضاشده تاریخ جهان نباشد، حداقل بدترین در این کشور [آمریکا] ست». به باور او نفتا موجب کسری تجاری ایالاتمتحده و از دست رفتن میلیونها شغل شده است. در همین راستا او توافق جدیدی را جایگزین نفتا نمود و نام آن را «موافقتنامه کانادا- مکزیک- ایالاتمتحده» (United States–Mexico–Canada Agreement: U.S.M.C.A.) گذاشت. توافق جدید همان منطقه تجارت آزاد قارهای نفتا را در برمیگیرد و مفاد اصلی نفتا را با تغییراتی حفظ میکند. بهطور مثال در موافقتنامه جدید، باید ۷۵ درصد قطعات یک اتومبیل در کانادا، مکزیک یا ایالاتمتحده ساختهشده باشد تا از تعرفه این سه کشور معاف شود، درحالیکه این عدد در نفتا حدود 5/ 62 درصد بود. به گفته دونالد ترامپ، تمام طرفهای این قرارداد از آن نفع خواهند برد و احتمالاً بزرگترین قرارداد تجاری است که تاکنون منعقدشده است.
نگاهها در طی این مدت به گنجاندن ماده 10. 32 در قرارداد USMCA نیز معطوف بوده است که عواقب مذاکره یک توافق تجارت آزاد با «اقتصادهای غیر بازاری» (Nonmarket Economies) را بیان میکند. این ماده بیشتر بهعنوان یک کلمه رمز برای چین خوانده میشود. این بدان معناست که اگر کانادا یا مکزیک بخواهند در موردتوافق تجاری با چین مذاکره کنند، باید سه ماه قبل به ایالاتمتحده اطلاع دهند. در این ماده مقررشده است که در صورت امضای یک قرارداد تجارت آزاد دوجانبه (Bilateral FTA) با چین، هر یک از سه شریک تجاری میتوانند تنها با اخطار ششماهه، عمل به USMCA را خاتمه دهد.
فرضیه زیربنایی این سیاست یکجانبهگرایی آمریکا به جنگ تجاری این کشور با چین برمیگردد. آمریکا بر این نظر است که چین به دلیل طرفداری بیشتر از سیاست موازنه اقتصادی (Economically Mercantilist) از ایالاتمتحده سوءاستفاده کرده است. درحالیکه آمریکا به دلیل سیاستهای تجاری نسبتاً آزادتر (Freer Trade Policies) به شیوۀ احمقانهای به صنایع خود اجازه داده به چین و سایر کشورها مهاجرت کنند. تام مولن (Tom Mullen) در مقالۀ خود (Why China Is Surpassing the United States Economically) بر این نظر است که این تفکر آشکارا نادرست است. در آمریکا سهم تولید از تولید ناخالص داخلی واقعی (Real GDP) تقریباً به همان میزانی است که در دوران پس از جنگ جهانی دوم بوده است. مشکل تولید آمریکا، در «میزان تولید» (Amount Produced) نیست؛ بلکه در چیزی است که تولید میشود. تولیدات آمریکایی بهشدت به سمت تسلیحات و سایر کالاهای بدون کاربرد منحرفشدهاند، این امر حاصل یک نظام پولی است که اجازه میدهد منابع به سمت اهداف غیرمولد (Unproductive Ends) هدایت شوند. شوروی هم امپراتوری متشکل از جمهوریهای کمونیستی دیگری بود که آنها هم منابع بهاشتباه هدایتشدهاش (Misdirected Resources) را میبلعیدند. پیش از آمریکا، بریتانیا نیز ثروت خود را هدر داد تا یک امپراتوری جهانی گسترده را که به دولتش اعتبار میبخشید، حفظ کند؛ اما در عمل، ثروتش به اتمام رسید و دارایی کشور به بادرفت. هر امپراتوریای ممکن است بهواسطۀ سرمایهداری محقق شود؛ اما امپراتوری، جزئی ذاتی از سرمایهداری (Inherent Part of Capitalism) نیست. امپراتوری ضد سرمایهداری است (Empire is anti-capitalist). سرمایهداری دربارۀ حقوق مالکیت (Property Rights) و مبادلۀ داوطلبانه (Voluntary Exchange) است درحالیکه امپراتوری مستلزم دریافت مالیات و هدایت نادرست سرمایه (Misdirection of Capital) به تولید سلاح و سایر ملزومات حفظ امپراتوری است که چیزی هم به شادی و خوشبختی مالیاتدهندگان نمیافزاید. سلاحها، سربازان و زیرساختهای نظامی فراتر ازآنچه برای دفاع موردنیاز است به کار دیگری نمیآید. بخش مولد (Productive Part) اقتصاد آمریکا دیگر توان پرداخت یارانه به بخش غیرمولد (Unproductive Part) را ندارد.
ختم کلام
امانوئل کانت؛ فیلسوف آلمانی، شرایطی را متصور بود که در آن «صلح ابدی» (Perpetual Peace) در دنیایی مملو از دولتهای لیبرال حاکم است که این دولتها روابط بینالملل را از طریق قانون و نه متوسل شدن به تنش، قانونمند میکنند. فرانسیس فوکویاما در مقالۀ اخیر خود (Liberalism Needs the Nation) در مجلۀ فارِناَفِرز اذعان میکند که دنیا به این هنگامۀ پساتاریخی (Post-historical Moment) نرسیده است و همچنان قدرت خام نظامی (Raw Military Power) کفیل غائی صلح (Ultimate Guarantor of Peace) برای نظم لیبرال است.
در سراسر تاریخ، جغرافیای سیاسیِ (ژئوپلیتیک) زمانه را رابطۀ بین قدرت نخست جهان؛ که امروز ایالاتمتحده است، با قدرت نوظهور اول جهان؛ که امروز چین است، تعیین میکند. این امر همیشه هنگامی رخ میدهد که قدرت نوظهور اول جهان در حال بزرگتر شدن از قدرت نخست جهان باشد که درنتیجه تنشها بالا میگیرد. مسئلۀ اصلی تجارت نیست؛ مسئلۀ واقعی چیزی عمیقتر است؛ بنابراین حتی اگر امروز، فردا یا هر زمان دیگری مسئلۀ تجارت حل شود، نزاع میان ایالاتمتحده و چین در دهههای آتی همچنان تشدید میشود.
زبیگنیو برژینسکی برای چنین هنگامهای نظریۀ G-2 (Group of Two) را مناسب میدانست. ایدۀ G-2 این است که تمام مسائل عمده میتوانند تا حدود بسیار زیادی بهوسیلۀ دو ابرقدرت و اقتصاد بزرگ حل شوند و سایرین فقط باید آن را بپذیرند. منطق پشت G-2 بسیار ساده است. آمریکا و چین بهعنوان دو قدرت بزرگ باید بنشینند و مشکلات جهان را بین خود حل کنند. برژینسکی در ژانویه 2009، به مناسبت سیامین سالگرد روابط دیپلماتیک بین واشنگتن و پکن، پیگیری G-2 را «مأموریتی شایستۀ این دو کشور با فوقالعادهترین پتانسیل برای شکل دادن به آینده جمعی (Collective Future) ما» خواند.
ایالاتمتحده امروز راههای گریز بسیار زیادی در قوانین بینالمللی ایجاد کرده است. راههای گریزی که فرداروز وقتیکه چین شمارۀ یک جهان شد از آنها عبور خواهد کرد. درحالیکه چین هنوز شمارۀ دو است و مشتاق است مطابق قوانین عمل کند، لحظۀ مناسبی است برای ایالاتمتحده تا درواقع با چین همکاری کند و نظم چندجانبه را تقویت کند و بهعنوان یک الگوی خوب جلوه کند.
بر اساس حکمت نهفته در ضربالمثل قدیمی سریلانکایی ابتدای این نوشتار، قطعاً عشقورزی فیلها (امریکا و چین) برای علفها (ازجمله کانادا و مکزیک) مفیدتر از جنگ میان فیلها جهت توقف تهدید نظم مستقر بینالمللی لیبرال است.