مهار جدید با ابزار لیبرالیسم

تاریخ : 1402/05/14
Kleinanlegerschutzgesetz, Crowdfunding, Finanzierungen
حکمرانی جهانی
نمایش ساده

گزیده جستار: سیاستمداران و ناظران ایالات‌متحده وقتی نیاز به راهنمایی دارند، عادتاً به سراغ «لیبرالیسم»؛ به‌عنوان سرمشق و راهنما در سیاست خارجی، و «مهار»؛ به‌عنوان دکترین سیاسی جنگ سرد، می‌روند.

اين نوشتار در تاريخ چهاردهم مرداد‌ماه ۱۴۰۲ در روزنامه آفتاب یزد منتشر شده است.

 

مهار جدید با ابزار لیبرالیسم

 

 

سیاستمداران و ناظران ایالات‌متحده وقتی نیاز به راهنمایی دارند، عادتاً به سراغ «لیبرالیسم»؛ به‌عنوان سرمشق و راهنما در سیاست خارجی،  و «مهار»؛ به‌عنوان دکترین سیاسی جنگ سرد، می‌روند.

تصمیم جنجالی دولت بایدن برای ارسال بمب‌های خوشه‌ای به اوکراین، نمونه‌ای گویا از محدودیت‌های لیبرالیسم به‌عنوان یک سرمشق و راهنما در سیاست خارجی است. شعارهای دولت آمریکا، ستایش از برتری دموکراسی‌ نسبت به خودکامگی، تأکید بر تعهد به «نظم مبتنی بر قانون» و ثابت‌قدمی در حمایت از حقوق بشر را بازتاب می‌دهد؛ اما اگر این شعارها حقیقت دارد، این دولت نباید سلاح‌هایی را به اوکراین بفرستد که برای مردم مخاطرات جدی در پی می‌آورد و خود آمریکا هم در گذشته، استفاده از آن‌ها در اوکراین را شدیداً موردانتقاد قرار داده است. بااین‌حال همان‌طور که در موارد عمده دیگری هم پیش آمده (مانند روابط با عربستان سعودی، گسترش ستم اسرائیلی‌ها به زیردستان فلسطینی یا تعهد به اقتصاد آزاد جهانی)، هرگاه تزاحم (منافعی) سر برآورد، این شعارهای لیبرالی به‌سرعت دور ریخته می‌شوند.

همچنین سیاستمداران و ناظران ایالات‌متحده وقتی نیاز به راهنمایی دارند، عادتاً به سراغ جنگ سرد هم می‌روند. در میان اتفاقاتش کندوکاو می‌کنند تا درسی پیدا کنند، از شخصیت‌هایش توصیه و مشورت می‌خواهند و ویژگی‌هایش را با امروز مقایسه می‌کنند. تاریخ جنگ سرد، چارچوب بحث درباره رویکرد ایالات‌متحده به دنیا را مشخص می‌کند. جو بایدن، رئیس‌جمهور آمریکا اخیراً گفت «لازم نیست جنگ سرد جدیدی در کار باشد». این حرف مثالی در بالاترین سطح است، از نوعی واکنش ناخودآگاه تحلیلی که تمام اهالی سیاست خارجی را گرفتار خود کرده است. این وسواس نسبت به جنگ سرد، بیش از این‌که مفید باشد، دست‌وپا گیر است. ناهماهنگی بین واقعیت‌های امروز و تاریخ جنگ سرد، مانعی در مسیر پیدا کردن راهبردی جدید برای آمریکا شده است. برای حدود ۸۰ سال، سیاست ایالات‌متحده مبتنی بر مزیتش در قدرت اقتصادی، نظامی، فناوری و سیاسی بوده است. این غلبه به ایالات‌متحده اجازه داد در مواجهه با قدرت‌های متحدان که بیش‌ازحد پراکنده‌شده بودند، به دنبال تسلیم بی‌قیدوشرط باشد، در مواجهه با اتحاد جماهیر شوروی که در مسیر صعود اما ویران‌شده از جنگ بود، به دنبال مهار باشد و در افغانستان و عراق به دنبال تغییر رژیم. امروز، سهم ایالات‌متحده از تولید ناخالص جهانی روبه نزول است، برتری‌های نظامی‌اش در حال کاهش است، برتری‌اش در فناوری در حال افت است و نفوذ دیپلماتیکش تحلیل می‌رود و بیشتر تحلیلگران موافق‌اند که واشنگتن به‌زودی برای اولین بار پس از جنگ جهانی دوم، با دنیایی چندقطبی مواجه خواهد شد. بااین‌حال آمریکایی‌ها همچنان گرفتار ایده‌هایی دورانی در حال غروب هستند که در آن، قدرتشان، برتر از همه، حاکم بود.

 

 

1) لیبرالیسم ابزار سیاست خارجی

وقتی دولت‌ها به تنگنا می‌افتند و نگران می‌شوند که ممکن پسرفتی داشته باشند، اصول خود را کنار گذارده و همان کاری را انجام می‌دهند که فکر می‌کنند با انجام آن برنده می‌شوند. استفان والت؛ استاد روابط بین الملل دانشگاه هاروارد، براین نظر است که این رفتار، نباید ما را شگفت‌زده کند.

ادعای نخست لیبرالیسم این است که همه انسان‌ها حقوق طبیعی مشخصی دارند که در هیچ شرایطی نباید نقض شود. برای حفظ این حقوق و درعین‌حال محافظت از افراد بشر در برابر یکدیگر، لیبرال‌ها اعتقاددارند که دولت‌ها باید به شهروندان خود (معمولاً از طریق انتخابات آزاد، عادلانه و منظم) پاسخگو باشند؛ با حاکمیت قانون محدود شوند و شهروندان باید کاملاً آزادانه بتوانند نظر خود را بگویند، عبادت کنند و اندیشه بورزند تنها به این شرط که حقوق دیگران را پایمال نکنند. من این اصول را به همان اندازه که هر انسان دیگری دوست دارد، می‌پسندم و خوشحالم که در کشوری زندگی می‌کنم که این اصول (غالباً) رعایت می‌شود. ازنظر لیبرال‌ها، تنها دولت‌های مشروع، دولت‌هایی هستند که به این اصول پایبند باشند هرچند هیچ دولتی این کار را به‌طور کامل انجام نمی‌دهد؛ بنابراین، وقتی نوبت به سیاست خارجی می‌رسد، لیبرال‌ها به تقسیم دنیا به دولت‌های خوب (آن‌هایی که ترتیبات مشروع بر اساس اصول لیبرالی دارند) و دولت‌های بد (تقریباً همه دیگر دولت‌ها) پرداخته و اکثر مشکلات دنیا را به گروه دوم نسبت می‌دهند. آن‌ها باور دارند که اگر هر کشوری یک دموکراسی لیبرال مستقر و معتبر داشته باشد، تعارض منافع، اهمیت اندکی خواهد داشت و آفت جنگ از میان می‌رود. همچنین لیبرال‌ها وزن قابل‌توجهی به عرف‌ها و نهادها می‌دهند؛ که بنیان نظم متکی بر قانون را شکل می‌دهند و به‌طور مکرر دولت‌های غیرلیبرال را متهم به بی‌توجهی و پایمال کردن این قوانین می‌کنند. چنین نگرشی به مسائل بین‌الملل بی‌گمان جذاب است. به‌جای نگاه به روابط بین دولت‌ها به‌عنوان میدان نبرد بی‌وقفه برای قدرت و جایگاه، لیبرالیسم یک چشم‌انداز خوشایند از پیشرفت، شفافیت اخلاقی و برنامه مثبت عمل ارائه می‌دهد. این به آمریکایی‌ها (و نزدیک‌ترین متحدان آن‌ها) اجازه می‌دهد به خود بگویند که آنچه برای آن‌ها خوب است، برای همه دیگران نیز خوب خواهد بود. فقط کافی است نظم لیبرال را گسترش داده و درنهایت صلح و آرامش دائمی در یک جهان در حال رشد، پرفروغ و عادلانه ظاهر خواهد شد. از این گذشته، آیا جایگزینی برای این نظم وجود دارد؟ آیا هیچ‌کسی واقعاً می‌خواهد که مدافع اِعمال بی‌ضابطه قدرت و سرکوب آزادی‌ها باشد یا بخواهد که خودکامگان قدرتمند بتوانند هر کاری که می‌خواهند، انجام دهند؟

متأسفانه، دیدگاه لیبرال از حداقل دو کاستی جدی رنج می‌برد: (1) اولین مشکل این است که لیبرالیسم ادعای جهان‌گرایی دارد چراکه بر این گزاره بنیان شده که هر انسانی، در هر جا که باشد، حقوق غیرقابل تغییر مشخصی دارد، دولت‌های لیبرال به جنگجویانی تبدیل می‌شوند که سیاست خارجی را به‌عنوان یک نبرد مطلق میان خوب و بد می‌بینند. جرج بوش در سخنرانی خود در مراسم آغاز دور دوم ریاست‌جمهوری‌اش، همین دیدگاه را ترویج داد، زمانی که اعلام کرد که هدف نهایی سیاست خارجی آمریکا «پایان دادن به ستم در جهان ما» است. چرا چنین چیزی ضروری بود؟ زیرا به ادعای او «بقای آزادی در سرزمین ما به پیشرفت روزافزون آزادی در سایر سرزمین‌ها وابسته است». وقتی این سیاست اما به مرحله عمل برسد، موجب تضمین تنش مداوم با کشورهایی خواهد شد که سنت‌ها، ارزش‌ها و نظام‌های سیاسی متفاوتی دارند. این باورها همچنین می‌تواند اعتمادبه‌نفس خطرناکی را ترویج کند: اگر کسی در کنار فرشتگان می‌جنگد و هم‌راستا با جریان درست تاریخ شنا می‌کند، به‌آسانی گمان خواهد کرد که پیروزی‌اش بی‌بروبرگرد است و به‌راحتی در دسترس خواهد بود. علاوه بر این، اگر سپهر سیاست جهانی را به‌عنوان میدان نبرد میان خیر با شر و خوب با بد منظور کرده و آینده بشر را به بازی بگیرید، هیچ محدودیتی احساس نمی‌کنید که هر مکانی را که دوست دارید به میدان جنگ تبدیل کنید و کمترین دلیلی برای عمل محتاطانه هم نمی‌بینید. همان‌طور که سناتور بری گلدواتر در کارزار ناموفق ریاست‌جمهوری خود در سال 1964 گفت: «افراط در طرفداری از آزادی یک امر غیراخلاقی نیست... میانه‌روی در تعقیب عدالت هم فضیلتی ندارد». عین همین دیدگاه امروزه در شعارهای فوق آتشینِ برجسته‌ترین مدافعان لیبرالیسم و نیز نومحافظه کاران در موضوع اوکراین مشاهده می‌شود، کسانی که به‌سرعت به هرکسی که دیدگاه متفاوتی نسبت به این منازعه داشته باشد، به‌عنوان یک سازش‌کار، یک مدافع پوتین و یا با اتهاماتی بدتر از آن، حمله می‌کنند.

(2) مشکل دوم، شکنندگی این باورهای لیبرالی است که هرگاه به آزمون کشیده ‌شوند، شکنندگی‌شان هم عریان می‌شود، همان‌طور که با تصمیم تازه جو بایدن برای ارسال بمب‌های خوشه‌ای به اوکراین رخ داد. اگر دشمن (شیطان‌صفت)، تاب‌آوری بیشتر از انتظاری نشان دهد و روشن شود که پیروزی به آن سرعتِ مورد انتظار به دست نمی‌آید، آنگاه مدعیان لیبرالیسم به سیاست‌هایی رو می‌آورند یا شرکایی را می‌پذیرند که اگر شرایط مساعدتر بود، احتمالاً از آن دوری می‌کردند. جرج دبلیو بوش، فضیلت‌های آزادی را ستود اما دولت او همچنین زندانیان را هم شکنجه کرد. همان‌طور که مجله فوروارد (The Forward)  گزارش کرد، یک مصداق تازه‌تر از این نوع رفتار را در بازدید نمایندگان «بریگاد آزوف» اوکراین از دانشگاه استنفورد در ژوئن 2023 مشاهده کردیم. این میلیشیای اوکراینی، گذشته‌ای نازی و نژادپرست دارد که شواهد زیادی آن را تائید می‌کند. ادعای پوتین که اوکراین باید از نازی‌سازی خلاص شود، لاف‌زنی بیش‌ازاندازه‌ است؛ اما آمادگی لیبرال‌های نشان‌داری همچون مایکل مک‌فال یا فرانسیس فوکویاما برای خوش‌آمدگویی به نمایندگان بریگاد آزوف در دانشگاه استنفورد هم انعطاف اخلاقی چشمگیری را نشان می‌دهد.

البته، سیاست هنر ممکنات است و گاه باید از گزاره‌های اخلاقی برای رسیدن به اهداف بزرگ‌تر کوتاه آمد. به‌عنوان‌مثال، ایالات‌متحده با روسیه استالینیستی متحد شد تا آلمان نازی را شکست دهد و این نوع مصلحت‌سنجی‌های اخلاقی امری رایج است. همان‌طور که الکساندر داونز در مطالعه جامع خود درباره هدف‌ قرار دادن غیرنظامیان در جنگ‌ها نشان می‌دهد، دموکراسی‌ها اغلب به همان اندازه نظام‌های استبدادی، مایل به کشتن غیرنظامیان هستند و عملاً این کار را انجام می‌دهند. بریتانیا در طول جنگ دوم بوئر (Boer War) کارزار ضدشورش بی‌رحمانه‌ای را اجرا کرد. محاصره کشورهای متحد علیه آلمان در جنگ اول جهانی، جمعیت غیرنظامی آلمان را  گرفتار قحطی و گرسنگی کرد. ایالات‌متحده و بریتانیا هدف‌های غیرنظامی را در جنگ جهانی دوم به‌طور عمدی بمباران می‌کردند (ازجمله بمباران اتمی دو شهر ژاپن). ایالات‌متحده بعداً نزدیک به 6 میلیون تن بمب بر روی ویتنام فروریخت (تقریباً سه برابر آنچه در جنگ جهانی دوم بر روی آلمان و ژاپن ریخته بود) که ازجمله شامل حملات عمدی به شهرهای ویتنام می‌شد. همچنین سیاست خارجی این کشور که به استفاده از تحریم‌ها منجر شده و به مردم غیرنظامی در سوریه، ایران و سایر مناطق آسیب رسانده است. هرگاه هم که دولت‌های لیبرال (یا متحدانشان) مرتکب جنایات جنگی و بی‌رحمی وحشیانه می‌شوند، اغلب نخستین  گرایش غریزی‌شان، پنهان کردن جنایت و انکار مسئولیت است.

این نوع رفتار برای واقع‌گرایان، البته که هیچ تعجبی ندارد. آن‌ها تأکیدشان این است که نبود یک مرجع و حاکمیت مرکزی در سیاست جهانی موجب می‌شود که دولت‌ها نگران امنیت خود باشند و گاه به رفتارهای تجاوزکارانه علیه دیگر دولت‌ها روی‌آورند چراکه خود را متقاعد کرده‌اند که چنین کاری، آن‌ها را ایمن‌تر خواهد کرد. این گرایش شناخته‌شده باعث نمی‌شود که این رفتارها درست باشد یا بهانه‌ای به دست دموکراسی‌ها و نیز خودکامگان برای توجیه جنایات خود بدهد بلکه به درک این نکته کمک می‌کند که تفکیک میان دولت‌های «خوب» لیبرال و دولت‌های خودکامه «بد» به آن اندازه‌ که لیبرال‌ها ادعا می‌کنند، روشن نیست.

درواقع، می‌توان با دلایل خوبی نشان داد که جنگجویانِ «با مرامِ» لیبرال، بسیار بیشتر از واقع‌گرایان متهم به خونسردی غیراخلاقی، در بروز مصائب بشری مسئول بوده‌اند. همان‌طور که مایکل دش استدلال کرده، یک رویکرد کلان واقع‌بینانه به سیاست جهانی، منجر به جهانی سالم‌تر و آرام‌تر می‌شود دقیقاً به این دلیل که یک نبرد جهانی را ترویج نمی‌کند و در عوض می‌پذیرد که جوامع دیگر هم برای خود ارزش‌هایی دارند که ممکن است بخواهند آن‌ها را حفظ کنند، به همان اندازه‌ای که ممکن است ما بخواهیم ارزش‌های خود را ترویج کنیم. به همین دلیل، واقع‌گرایی بر ضرورت توجه به منافع دیگر دولت‌ها تأکید دارد و سازگاری‌های دیپلماتیکی معقول را به هنگام تغییر موازنه قدرت پیشنهاد می‌دهد. این رویکرد می‌تواند به ایالات متحد آمریکا کمک کند تا از برخی از بی‌ثمر‌ترین افراط‌کاری‌های دوران تک‌قطبی پرهیز کند، همان اشتباهاتی که منجر به وارد آمدن رنج‌های عمده و تخریب وجهه آمریکا در بسیاری از مناطق جهان شد.

استفان والت تأکید می‌کند که شاید من باید در برابر برخی از مخالفان لیبرالم مدارای بیشتری داشته باشم. شاید آن‌ها مایل به اعتراف نباشند اما آمادگی‌شان برای کنارگذاردن اصول لیبرالی‌ در رویارویی با واقعیت‌های ناخوشایند بین‌المللی، خود تائید استواری است بر چشم‌انداز بنیادی واقع‌گرایی. البته بهتر بود اگر صداهای غالب در گفتمان سیاست خارجی ایالات‌متحده، آمادگی بیشتری برای اذعان به این کاستی‌ها داشتند، همچنین در دفاع از توصیه‌های سیاست خارجی‌شان، کمتر خودحق‌پندار بودند. در آن صورت، گفتمان عمومی کشور، متمدنانه‌تر و مثمرتر می‌شود و ضریب موفقیت سیاست خارجی ایالات‌متحده هم قطعاً بهبود خواهد یافت.

 

 

2) مهار جدید ابزار جنگ سرد جدید

تاریخ جنگ سرد به غل‌وزنجیری تبدیل‌شده که نحوه ادراک آمریکایی‌ها از جهان را محدود می‌کند. غلبه این تاریخ بر دانش آمریکایی‌ها از گذشته، فهمشان از درگیری، رویکردشان به مذاکره، نحوه تفکرشان درباره ظرفیت‌هایشان و حتی نحوه تحلیلشان از مشکلات را دچار انحراف می‌کند. این اتفاق به این خاطر می‌افتد که این وضعیت، دامنه گفت‌وگوها را به احتمالات دورانی غیرعادی و تمام‌شده، محدود می‌کند. این چارچوب محدود ارجاع، آن‌هایی را که به دنبال یادگیری از دوران جنگ سرد هستند، گمراه می‌کند و قرن‌های الهام تاریخی را از دیدرس آن‌هایی که قصد دارند، از آن فراتر بروند، خارج می‌کند. جاستین وینوکور؛ پژوهشگر تاریخ در دانشگاه هاروارد، بر این نظر است که برای مدیریت نظام چندقطبی پیش رو، اهالی سیاست خارجی ایالات‌متحده باید دوره‌های پیش‌تر را مطالعه کنند. باید زمانی را مطالعه کنند که دولت‌ها در تقلای بقا بوده‌اند، بدون این‌که مزیت‌های قدرتی غالب را داشته باشند. آمریکایی‌ها، اگر خودشان را با شیوه‌های متفاوت دولت‌مداری آشنا کنند، ابزارهای مدیریت بهتر آینده چندقطبی را به‌دست خواهند آورد.

تقریباً همه‌کسانی که در حلقه‌های سیاست خارجی ایالات‌متحده هستند، جنگ سرد را منبع ارجاعشان برای روابط جهانی می‌گیرند، چه این تمثیل را بپذیرند چه ردش کنند. نتیجه، گفت‌وگویی سطحی درباره تاریخ است. دولت بایدن، جنگ سرد را کهن‌الگوی هماوردی می‌گیرد و در فرار از نیروی جاذبه این دوران، درمانده است. جیک سالیوان، مشاور امنیت ملی گفته است که ایالات‌متحده باید ایده «نئوکانتینمنت» یا «مهار جدید» را نپذیرد. او همچنین گفته است «ساختار قدیمی بلوک‌های جنگ سرد، انسجام ندارد» و ایالات‌متحده باید «درس‌های جنگ سرد را دریابد و درعین‌حال این ایده را که منطق آن دوران هنوز کارایی دارد، رد کند.» آنتونی بلینکن، وزیر خارجه، تأکید کرده است: «فکر نمی‌کنم [جنگ سرد] بازتابی از واقعیت امروز باشد و از چند جهت هم این موضوع صادق است.» لوید آستین، وزیر دفاع هم اشاره‌کرده است: «به دنبال جنگ سرد جدید، ناتوی آسیایی یا منطقه‌ای که به بلوک‌های دشمن تقسیم‌شده باشد، نیستیم.» راهبرد امنیت ملی ۲۰۲۲ تأکید کرد که سیاست‌گذاران، «دنبال درگیری یا جنگ سرد جدید نیستند.» در جهت مخالف، بلینکن درباره «تلگرام طولانی» (سندی مربوط به ۱۹۴۶، نوشته جرج کِنان، دیپلمات آمریکایی که «مهار» را تا جایگاه یک دکترین سیاسی بالا برد) گفته است: «رسماً می‌توانید روسیه و پوتین را در آنچه او [کنان] درباره اتحاد جماهیر شوروی گفته است، قرار بدهید».

در جناح مقابل، مقامات دولت ترامپ هم از تاریخ جنگ سرد به‌عنوان سنگ محکشان استفاده می‌کنند. در سال ۲۰۲۰، مایک پمپئو که آن زمان وزیر خارجه بود، گفت: «اتفاقی که دارد می‌افتد، نسخه دوم جنگ سرد نیست. چالش مقاومت در مقابل تهدید سی‌سی‌پی [حزب کمونیست چین] از بعضی جهات، بدتر از آن زمان است.» راهبرد امنیت ملی ۲۰۱۷ چنین اعلام کرد: «چالش‌های امروز برای جوامع آزاد، به همان اندازه جدی هستند، اما» از چالش‌های جنگ سرد «متنوع‌تر هستند.» در ماه آوریل، جان بولتون؛ مشاور سابق امنیت ملی، مدعی شد که ایالات‌متحده باید برای مقابله با چین، ایران، کره شمالی و روسیه، نسخه تازه‌ای از ان‌اس‌سی-۶۸ بنویسد (سندی در وزارت خارجه در ۱۹۵۰ که درخواست تجدید گسترده تسلیحات می‌کرد).

مورخانی مانند هَل برندز، نایال فرگوسن و ام‌ای‌ساروت مدعی شده‌اند که ایالات‌متحده درگیر جنگ سرد جدیدی با چین و روسیه است. تحلیلگرانی مانند فرید زکریا، دیوید ایگنیشس، ادوارد لوس و والتر راسل مید، مکرراً در جست‌وجوی خرد، مثال‌های مربوط به جنگ سرد را حلاجی می‌کنند. حدود دوسوم کتاب‌ها درباره تاریخ، سیاست و روابط بین‌الملل که عنوان «بهترین‌های ۲۰۲۲» را از نیویورک‌تایمز، وال‌استریت ژورنال، فایننشال‌تایمز، فارن‌افرز و فارن‌پالیسی گرفته‌اند، روی دورانی حین یا پس از جنگ جهانی دوم تمرکز کرده‌اند، زمانی که ایالات‌متحده‌ای با برتری مطلق، از سوی قدرت‌های جاه‌طلب اما ضعیف‌تر به چالش کشیده می‌شد.

تصادفی نیست که این سیاست‌گذاران و متفکران برای ترسیم مسیری تازه برای ایالات‌متحده در دنیا دچار تقلا بوده‌اند. تمرکز وسواس بر «دوران آمریکایی» تخیل راهبردی را محدود می‌کند. با محدود کردن واقعیت در چارچوب ایده‌ها و روش‌های منسوخ، این رویکرد، شیوه‌ای از حکومت‌داری را عادی می‌کند؛ شیوه‌ای که قابل‌توجه است، نه به خاطر اینکه فراتر از زمان است، بلکه به این خاطر که عجیب است. به‌علاوه با پر کردن فضا و بستن راه نگاه به مثال‌های تاریخی دیگر، تحلیلگران را از پایه‌ای گسترده‌تر از دانش محروم می‌کند که می‌تواند کمکشان کند، خلاقانه فکر کنند. حتی وقتی تحلیلگران از این تمثیل دوری می‌جویند، در گفت‌وگویی مشارکت می‌کنند که با جنگ سرد به‌عنوان سابقه اصلی و نهایی هماوردی‌های بین‌المللی برخورد می‌کند. این باعث می‌شود آن‌ها در موقعیت آزاردهنده‌ای قرار بگیرند که در آن باید رویکردهای جدید را از صفر طراحی کنند.

چارچوب ارجاعی بر اساس تاریخ جنگ سرد، سیاست‌گذاران را به چندین شکل گمراه می‌کند. یکی اینکه تاریخ جنگ سرد، باعث می‌شود به نظر برسد درگیری یک دکمه خاموش و روشن دارد. روایت‌هایی هست از اینکه ایالات‌متحده، امپراتوری شیطانی را مهار کرد و دنیای آزاد را به سمت پیروزی رهبری کرد. این روایت‌ها، طیف روابط بین‌المللی را به یک دوگانه محدود می‌کنند، دوستی یا هماوردی کامل. این تصور باعث می‌شود، درک سطوح متوسط تنش سخت شود. انواع مختلفی از مدلی در رابطه ایالات‌متحده و چین وجود دارد که از طرف سالیوان «همزیستی مدیریت‌شده» خوانده می‌شود. این محدودیت، باعث شده است تصور و پذیرش این مدل‌ها برای جامعه سیاست‌گذاری، بیهوده سخت شود. در برخورد با دیوار مطلق‌گرایی‌های جنگ سرد، آمریکایی‌ها در فهم محدوده خاکستری بین دوست و دشمن، دچار تقلا هستند.

تاریخ جنگ سرد، پیش‌فرض‌ها درباره نحوه مواجهه با شرکای ناخوشایند را هم منحرف می‌کند. بیشتر مذاکرات مطالعه‌شده از دوران جنگ سرد، توافق با حریفان را یا شرم‌آور نشان می‌دهند یا جسورانه و انقلابی. حل بحران موشکی کوبا در ۱۹۶۲، بر پایه بده‌بستانی فوق‌محرمانه بود. دولت کندی آن را طوری طراحی کرده بود که کاملاً بشود انکارش کرد. ریچارد نیکسون، رئیس‌جمهور ایالات‌متحده و هنری کیسینجر، وزیر خارجه، تنش‌زدایی با اتحاد جماهیر شوروی را مهندسی کردند. این تنش‌زدایی قدرت روبه افول آمریکا را جبران می‌کرد و شامل مصالحه‌هایی در مسائل مربوط به حقوق بشر و مقابله با کمونیستم بود. این مصالحه‌ها، آبروی دولت را لکه‌دار کردند. در مقابل، بهبود روابط چین و آمریکا در دوره نیکسون را بسیاری از ناظران، تحولی پیشگامانه در نظر می‌گیرند. این روایت‌ها باعث می‌شوند به نظر برسند ریسک مذاکره با حریفان در حد غیرممکنی بالاست، به‌‌رغم اینکه چنین سبکی از دیپلماسی، بین کشورهایی که به دنبال پیشبرد اهداف مشترک هستند، شیوه استاندارد است.

تمرکز بر تاریخ جنگ سرد، دید آمریکایی‌ها به ظرفیت‌هایشان را محدود می‌کند و تصور سیاست خارجی‌ای را که کمتر نظامی باشد، برایشان سخت می‌کند. اینکه در نگاه به گذشته، تنها تا جنگ جهانی دوم پیش برویم، باعث می‌شود که به ویلیام برنز، معاون سابق وزیر خارجه و رئیس فعلی سیا اجازه داده شود در مقاله‌ای در سال ۲۰۱۹ در فارن‌افرز، دوران جنگ سرد را به‌عنوان دوران طلایی دیپلماسی آمریکایی تحسین کند؛ اما نگاهی بلندمدت‌تر مشخص می‌کند که ویژگی دوران پس از جنگ، دستگاه دفاعی‌ای برای ایالات‌متحده بود که برای نمایش قدرت نظامی در سراسر جهان و اجبار مسکو به تسلیم در برابر خواسته‌های واشنگتن ساخته‌شده بود. این سیستم به ارتش، سیا و وزیر دفاع اجازه داد موقعیت خودشان را در فرایند سیاست‌گذاری تقویت کنند، به قیمت تضعیف موقعیت وزارت خارجه و حتی رئیس‌جمهور.

درنهایت، خاطره اغراق‌شده از جنگ سرد، دوران دیگر تاریخ را به سایه می‌راند، دورانی که ممکن است برای سیاست‌گذاران و تحلیلگران معاصر، مفیدتر باشند. با محدود کردن فهرست دانش تاریخی در دسترس، مطالعه واکنشی جنگ سرد توسط آمریکایی‌ها آن‌ها را از فواید چیزی محروم می‌کند که بعضی دانشمندان آن را «تاریخ کاربردی» می‌خوانند: استفاده از تاریخ برای مشخص کردن حال، روشن کردن مبدأ یک مسئله و کسب تجربیاتی نیابتی. این‌ها روش‌های تحلیلی اصلی سیاست‌گذاران در کار روزمره‌شان هستند و وقتی آمریکایی‌ها نسبت به قرن‌ها تاریخ پیش از جنگ سرد، سهل‌انگاری می‌کنند، دست این روش‌ها کوتاه می‌شود. آثار این نزدیک‌بینی به جنگ سرد در کنار هم آمریکایی‌ها را مهیای این می‌کند که دنیا را از نظرگاه ایالات‌متحده‌ای پس از پرل هاربر ببینند، غالب و مصالحه‌ناپذیر؛ اما ایالات‌متحده بنا نیست آن دوران را دوباره اجرا کند و آمریکایی‌های غرق در جنگ سرد، آماده دنیای چندقطبی در حال ظهور نیستند.

این نمونه‌ها و دیگر نمونه‌های تاریخی می‌توانند کمک کنند آمریکایی‌ها به شیوه دیگری از نگاه به دنیا خو بگیرند: شیوه‌ای بر اساس تبادل قابل‌تحمل امتیاز و نه سخت‌گیری و ناسازگاری؛ اولویت‌بندی صعب اهداف و نه پیروزی مطلق؛ سیاست عمل‌گرایانه و نه تعصب؛ یکپارچه کردن قدرت نظامی و اقتصادی با دیپلماسی و نه اعمال زور؛ و بر اساس همزیستی باکسانی که آمریکایی‌ها نه می‌توانند تغییرشان دهند و نه می‌توانند نادیده‌شان بگیرند. البته آمریکایی‌ها نمی‌توانند با کپی گرفتن از یک کتاب کار راهبردی قدیمی پاسخ‌هایی ساده پیدا کنند. آن‌ها باید همیشه از جنبه‌های منحصربه‌فرد زمان و مکان خود شروع کنند، مثل ارزش‌های فرهنگی، سیاست‌های داخلی، پیشرفت‌های فناوری و نیازهای بی‌سابقه مسائل فراملی امروز. آن‌ها نباید با فراموش کردن جنگ سردی که مولد نهادها و ایده‌های شکل‌دهنده به ایالات‌متحده امروز بود، مسیر خود را بیش‌ازحد اصلاح کنند. نباید هم شیوه‌های حکومت‌داری این دوره‌های خشونت‌آمیز پیشینی را ایدئال فرض کنند، دوره‌هایی که در آن‌ها جنگ ابزاری معمول برای سیاست حساب می‌شد و نه چیزی که هست، یعنی ناکامی غمبار دیپلماسی؛ اما مردم آن زمان‌ها، بدون مزیت قدرت غالب، سیاست خارجی اجرا می‌کردند. به‌‌رغم همه این نکته‌های مذکور، نادیده گرفتن نحوه اجرای این نوع سیاست خارجی، آمریکایی‌ها را به سمت دنیایی خطرناک خواهد برد؛ دنیایی که در آن، ناتوانی‌شان برای دست‌وپنجه نرم کردن با تغییرات ممکن است منجر به خونریزی خودویرانگری شود.

اگر بناست ایالات‌متحده در دوران چندقطبی در حال طلوع، موفق باشد، باید از غل‌وزنجیر جنگ سرد رها شود. امروز، اهالی سیاست خارجی ایالات‌متحده در حال تقلا با چارچوب‌های محدود تاریخی هستند که تخیلشان را از کار می‌اندازد، نیازی به وجودش نیست و به‌آسانی می‌توان از آن گریخت. فقط کافی است تحلیلگران باکمی عمیق‌تر پیشرفته در گذشته، چشم‌انداز خود را گسترده‌تر کنند.

 

 

روشن‌سازکلام

آقای پوتین در صبحگاه 24 ژوئن دست‌‌پرورده خود را خائن خواند و قسم خورد که او را مجازات خواهد کرد. چند ساعت بعد اما پذیرفت که پریگوژین آزادانه به بلاروس برود و لشکریان واگنر را هم با خود ببرد. به نظر می‌رسد آقای پوتین که حاکمیتی تک‌نفره ایجاد کرده قادر به خلق وفاداری نبوده است. البته نه در خیابان‌های مسکو و نه در میان سیاستمداران و نظامیان ارشد کسی از پریگوژین (و حتی پوتین) حمایت نکرد. روسیه در این 24 ساعت پرتنش ساکت و غیرفعال ماند و منتظر بود ببیند باد به کدام جهت می‌وزد.

ویلیام برنز؛ رئیس سازمان سیا، با حضور در نشست امنیتی اسپن در آمریکا به برخی سؤالات مجری درباره شورش پریگوژین، شکاف در ساختار سیاسی روسیه، رویارویی با چین و موضوع همکاری‌های اطلاعاتی پاسخ داد.  ۷۴ سال از تأسیس مؤسسه اسپن (ابتدا با نام مؤسسه مطالعات علوم انسانی اسپن) می‌گذرد؛ مؤسسه‌ای که با شعار «مجمع گفت‌وگوی غیرحزبی برای حکمرانی ارزش‌مدار و تبادل آرا» ایجاد شده‌است و در طول نزدیک به ۸ دهه فعالیتش به طیف وسیعی از ایده‌ها در سیاست آمریکا شکل داده است.  وقتی تابستان نشست مجمع گفت‌وگوی امنیتی اسپن برگزار می‌شود، طیف وسیعی از چهره‌های شناخته‌شده بین‌المللی، سیاستمداران، سیاست‌گذاران، سلبریتی‌ها و اندیشمندان دورهم جمع می‌شوند.  یک خبرنگار حضور در مجمع گفت‌وگوی اسپن را مانند «گیرکردن در صفحه یک روزنامه نیویورک‌تایمز» توصیف می‌کند. اکونومیست می‌نویسد که این مؤسسه را می‌توان چیزی بین یک اندیشکده، اردوگاه تابستانی سلبریتی‌ها و کالج علوم مقدماتی توصیف کرد.  درون توبره مؤسسه اسپن همه‌چیز پیدا می‌شود. به نوشته نشریه ۱۸۴۳ دست‌کم ۱۰ درصد از کل نمایندگان وقت پارلمان اوکراین در سال ۲۰۱۹ ازجمله نخست‌وزیر وقت این کشور ولودیمیر گرویسمن در هم‌اندیشی‌های اسپن شرکت کرده بودند.  اسپن در حال حاضر ۹ شعبه مرتبط در شهرهای برلین، کی‌یف، مادرید، پاریس، پراگ، رم، مکزیکوسیتی، دهلی‌نو و توکیو دارد.  شعبه نیوزیلند به‌تازگی تأسیس شده‌ و قرار است در بریتانیا، بالکان و در یکی از کشورهای قاره آفریقا هم شعبه‌هایی دیگر از این مؤسسه تأسیس شود.

برنز در مورد رویدادهای شنبه، 24 ژوئن 2023 می گوید که من در طول سه دهه‌ای که از پایان جنگ سرد می‌گذرد، موضوعات بسیار جذابی را در روسیه دیده‌ام، اما هیچ‌کدام جذاب‌تر از شورش پریگوژین نیست. شورش پریگوژین، مستقیم‌ترین حمله به دولت روسیه در 23 سالی است که پوتین قدرت را در دست داشته است. من فکر می‌کنم که این شورش از بسیاری جهات، برخی از ضعف‌های مهم در سیستمی که پوتین ساخته است را آشکار کرد. نقاط ضعفی که قبلاً با جنگ فاجعه‌بار و عمیقاً مخربی که پوتین 18 ماه پیش در اوکراین به راه انداخت، آشکارشده بود. چیزی که برای من قابل‌توجه بود، مسیر طی‌شده‌ای بود که پوتین را مجبور به معامله با غذاساز سابق خود کرد. یک ویدیوی 30 دقیقه‌ای در کانال تلگرام یوگنی پریگوژین منتشر شد و همه‌چیز ازآنجا آغاز شد. احتمالاً بیش از یک‌سوم جمعیت روسیه در این کانال فعال هستند. در آن ویدئو کوبنده‌ترین اتهامات علیه منطق پوتین برای جنگ مطرح شد. واگنر به‌شدت از هدایت جنگ توسط فرماندهی نظامی روسیه، یعنی وزیر دفاع شویگو و ژنرال گراسیموف، رئیس ستاد ارتش انتقاد کرد. این انتقادات منطق پوتین درباره جنگ را هدف گرفتند. اعلام شد که این جنگ بر اساس دروغ به پا شده است. اینکه هیچ تهدید قریب‌الوقوعی برای روسیه یا مردم روسیه از سوی اوکراین یا ناتو وجود نداشت. توصیفات پریگوژین در توصیف فسادی که امروز نخبگان روسیه درگیرش هستند، بسیار کوبنده و با توجه به این واقعیت که خود پریگوژین به‌اندازه هرکسی از این فساد سود برده بود، بسیار طعنه‌آمیز است. پرزیدنت بایدن این را به‌اختصار بیان کرد و توضیح داد که ما همه‌چیز را زودتر از موعد می‌دانستیم. من قصد ندارم بیشتر از این وارد جزئیات شوم؛ اما فکر می‌کنم که پریگوژین، داشت در حین اقدام برنامه‌ریزی می‌کرد. واضح است که اهداف اصلی او شویگو و گراسیموف بودند و بسیاری از این‌ها نیز از معرض دید عموم پنهان‌شده بود؛ زیرا او در انتقادات عمومی خود از هردوی آن‌ها خیلی تندوتیز بود؛ بنابراین زمانی که او تصمیم گرفت اقدامی انجام دهد، واقعاً تعجب‌آور نبود. اگر به حرف‌هایی که قبلاً در مورد نقاط ضعف سیستم پوتین مطرح کردم دقت کنید، همه‌چیز روشن می‌شود. در آن زمان گفته بودم که پوتین از بسیاری جهات تصویری از خودساخته است و این تصویر را به‌دقت ایجاد کرده و قدرت خود را حول این تصور و تصویر که او کلیددار نظم در نظام روسیه است، بناکرده است. درواقع پوتین نوعی قرارداد اجتماعی برای مردم روسیه ایجاد کرده که در آن، پیام او این است: شما از سیاست دوری‌کنید. این کار من است. چیزی که در ازای آن ارائه خواهم داد، افزایش استانداردهای زندگی است و به‌طورکلی، وارد زندگی شخصی شما نخواهم شد. با نخبگان روسی، قرارداد اجتماعی است که: شما از من در سیاست پیروی می‌کنید. چیزی که من در ازای آن تضمین خواهم کرد محافظت در برابر تهدیدهای خارجی و محافظت در برابر رقبا است و اینکه  همه می‌توانند در غار بمانند و غذا بخورند. همه می‌توانند در غنائمی که در یک سیستم عمیقاً فاسد وجود دارد، سهیم شوند و من فکر می‌کنم آنچه ما به‌ویژه در آن 36 ساعتی که شورش جریان داشت، دیدیم، این بود که شما نیروهای واگنر و مزدوران پریگوژین را داشتید که بدون مواجهه با هیچ مقاومتی به سمت روستوف که شهری با جمعیت یک‌میلیون‌نفری در جنوب روسیه است، پیشروی می‌کردند و همچنین، مقر نظامی فرماندهی روسیه در اوکراین را نیز به دست گرفتند؛ بنابراین، همان‌طور که به آن دو قرارداد اجتماعی فکر می‌کنید، این نکته را در ذهن داشته باشید که ما به چشم خود دیدیم که سرویس‌های امنیتی روسیه، ارتش روسیه، تصمیم‌گیرندگان روسیه در آن 36 ساعت اولیه سرگردان بودند. برای بسیاری از روس‌هایی که این صحنه را تماشا می‌کنند و به این تصویر از پوتین به‌عنوان کلید نظم سیستم عادت کرده‌اند، این سؤال پیش می‌آید که آیا امپراتور ما لخت است؟ یا حداقل، چرا لباس پوشیدن او این‌قدر طول می‌کشد؟ من فکر می‌کنم که شما نشانه‌هایی از ضعف‌ها را در سیستم می‌بینید. فکر می‌کنم این ضعف‌ها با شورش پریگوژین آشکارشده است؛ اما من فکر می‌کنم ضعف‌ها حتی عمیق‌تر از آن زمان، با قضاوت نادرست پوتین افشاشده‌اند. قضاوتی که موجب شد تهاجم به اوکراین شکل بگیرد. من فکر می‌کنم رابطه‌ای بین میدان نبرد در اوکراین و آنچه در داخل روسیه می‌گذرد، وجود دارد، به این معنا که اگر اوکراینی‌ها پیشرفت‌های بیشتری در میدان نبرد داشته باشند، نخبگان روسیه در داخل و خارج بیشتر به نقد پریگوژین توجه ‌کنند؛ بنابراین به همین دلیل است که پوتین در تلاش است تا زمان بخرد و به این فکر کند که با واگنر چه کند و با خود پریگوژین چه کند. به‌هرحال، طبق تجربه من، پوتین از اینکه تصوری ایجاد شود که او بیش‌ازحد به موضوعات واکنش نشان می‌دهد، متنفر است؛ بنابراین او در تلاش است تا مسائل را حل‌وفصل کند؛ اما فکر می‌کنم کاری که او می‌خواهد انجام دهد این است که پریگوژین را از چیزی که برایش ارزش دارد، جدا کند؛ یعنی پوتین می‌خواهد پریگوژین را از واگنر جدا کند؛ زیرا آن‌ها در بیشتر سال گذشته بیشترین بار جنگ و نبرد در باخموت را متحمل شده‌اند و در آنجا متحمل بیشترین تلفات شده‌اند. آن‌ها در آفریقا و لیبی و سپس سوریه برای پوتین مفید هستند؛ بنابراین فکر می‌کنم کاری که او می‌خواهد انجام دهد این است که پریگوژین را جدا کند و او را له کند، اما آنچه را که برایش ارزشمند است را حفظ کند. پرزیدنت بایدن اخیراً در مورد پریگوژین گفت: «اگر من جای او بودم، مراقب آنچه می‌خوردم بودم.» او همچنین گفت ما حتی مطمئن نیستیم که او کجاست. فکر می‌کنم او اخیراً در مینسک بوده است. من مطمئن نیستم که او برنامه‌‌ای برای بازنشستگی در حومه مینسک داشته باشد؛ اما او مدتی را نیز در روسیه گذرانده است و فکر می‌کنم آنچه ما می‌بینیم یک رقص بسیار پیچیده بین پریگوژین و پوتین است. پوتین کسی است که به‌طورکلی فکر می‌کند انتقام، غذایی است که بهتر است سرد سرو شود؛ بنابراین او سعی می‌کند تا جایی که می‌تواند اوضاع را حل‌وفصل کند؛ اما تجربه من می‌‌گوید که پوتین درنهایت انتقام خواهد گرفت؛ بنابراین از این نظر، رئیس‌جمهور درست می‌گوید. من اگر جای پریگوژین بودم، آشپز مورد اعتمادم را اخراج نمی‌کردم. فکر نمی‌کنم ‌ژنرال سوروکین در حال حاضر از آزادی زیادی برخوردار باشد. ‌سازمان سیا از این فرصت استفاده کرده و اولین پست ویدیویی من را در تلگرام منتشر کرده تا به روس‌های شجاع اطلاع دهد که چگونه با سازمان سیا در Dark Web تماس بگیرند. در هفته اول دو میلیون و 500 هزار نفر آن ویدئو را مشاهده کردند؛ بنابراین حقیقت این است که نارضایتی زیادی در روسیه در نخبگان داخل و خارج وجود دارد. ما به‌عنوان یک سرویس اطلاعاتی فرصت را برای استفاده از این نارضایتی از دست نمی‌دهیم.

افراد خوش‌بین ضعف آقای پوتین را نشانه و دلیلی برای پایان حکومت او می‌دانند، اما چنین باوری درست نیست. واقعیت آن است که اگر جایگزین مشخصی وجود نداشته باشد و اگر دیکتاتورها سلاح‌های زیادی در اختیار داشته باشند و بی‌رحمانه از آن‌ها استفاده کنند حتی دیکتاتورهای ضعیف می‌توانند مدت زیادی دوام آورند. به‌عنوان نمونه به الکساندر لوکاشنکو در بلاروس بنگرید. بااین‌حال دو عامل دیگر علیه پوتین کار می‌کنند: (1) اولین عامل خود جنگ است. حمله متقابل اوکراین پیشرفت‌های زیادی دارد هرچند ازآنچه امید می‌رفت آهسته‌تر است. نظریه پوتین درباره پیروزی آن است که غرب سرانجام پا پس می‌کشد. اگر اوکراین نتواند به پیشرفت‌های لازم ازجمله هدف کلیدی خود یعنی قطع ارتباط زمینی روسیه با کریمه دست پیدا کند به‌تدریج پشتیبانی غرب کمتر و ضعیف‌تر خواهد شد. این نظریه اما از منطق زیادی برخوردار نیست. درست است که روسیه توانست به اوکراین آسیب بزند؛ اما با فتح آن فاصله زیادی دارد. این کشور همبستگی درونی بیشتری پیدا کرد و در مسیر عضویت در اتحادیه اروپا (و شاید هم ناتو) قرار گرفت. همچنین برخلاف دیدگاه پوتین درباره پراکندگی و شکاف در غرب ناتو به فنلاند و به‌زودی به سوئد می‌رسد. هزینه کرد دفاعی اروپا افزایش یافت و وابستگی آن به انرژی روسیه به‌طور کامل از بین رفت. در مقابل بیش از صد هزار سرباز کشته و زخمی موجب شد تا حتی بهترین تبلیغاتچی‌های کرملین نتوانند از موفقیت صحبت کنند. آن‌ها در عوض از فداکاری بیشتر دم می‌زنند. هر خبر بدی که از جبهه می‌رسد فشار بر پوتین را بیشتر می‌کند. به همین دلیل حمله متقابل اوکراین و اخبار مربوط به شکاف در میان مقامات روسیه اهمیت زیادی پیداکرده‌اند. (2) مشکل دوم پوتین به اقتصاد مربوط می‌شود. او به لطف افزایش بهای نفت و گاز در پی جنگ سال گذشته را به‌خوبی پشت سر گذاشت. صادرات نفت ادامه یافت و دولت هنوز پول زیادی در اختیار داشت. با وجود رشد اندک به نظر نمی‌رسد که امسال بحران اقتصادی بزرگی درراه باشد. پوتین اما منابع لازم را برای یک حمله بزرگ جدید در اختیار ندارد. درآمدهای گازی سقوط کرد (روسیه بهترین مشتری خود؛ اتحادیۀ اروپا را از دست داد) و قیمت جهانی نفت نیز پایین است. شکاف میان هزینه کرد دولت (ازجمله هزینه‌های جنگ) و درآمدهایش روز‌به‌روز بیشتر می‌شود و روسیه را وادار می‌کند به صندوق ثروت ملی دست‌درازی کند. ارزش روبل در مقایسه با سال قبل 40 درصد کمتر شد. چین نفت روسیه را با تخفیف می‌خرد؛ اما از عرضه حجم زیاد تسلیحات طفره می‌رود.

به نظر می‌رسد پوتین با سرکوب و پاک‌سازی قصد دارد قدرتش را از نو تثبیت کند؛ اما دیر یا زود به انزوا کشیده خواهد شد. جهان باید خود را برای آن آماده کند. در میان عواقب احتمالی، فروپاشی کشوری با بیش از چهار هزار کلاهک هسته‌ای سرنوشتی وحشتناک خواهد بود. پوتین ثابت کرد که حکومت فاسد تک‌نفره برای اداره یک ابرقدرت جواب نمی‌دهد. راه برگشت به نظم و عقلانیت برای روسیه پرمخاطره است؛ اما تا زمانی که پوتین تاج خود را بر سر می‌گذارد و سربازانش در رویای حکومت بر اوکراین هستند این سفر حتی آغاز نخواهد شد.